شماره ١١٣: تبسم ريز لعلش گر نشان پرسد غبارم را

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
تبسم ريز لعلش گر نشان پرسد غبارم را
ببوسد تا قيامت بوى گل خاک مزارم را
زافسوسى که دارد عبرت خون شهيد من
حنائى ميکند سودن کف دست نگارم را
مبادا ديده يعقوب طوفان نمو گيرد
نکارى در سر راه تمنا انتظارم را
اشکم برسر مژگان عنان دارى نمى آيد
گرو تازيست با صد شعله طفل نى سوارم را
توقع هر چه باشد بى صداعى نيست ايساقى
قدح بر سنگ زن تا بشکنى رنگ خمارم را
زدل شور قيامت ميدماند رشک همچشمى
بهر آئينه منمائيد روى گلعذارم را
شرار کاغذم از فرصت عيشم چه ميپرسى
برنگ رفته چشمکهاست گلهاى بهارم را
بچشم بسته هم پيدا نشد گرد خيال من
نهانترا زنهانها جلوه دادند آشکارم را
هوس در عالم ناموس يکتائى نميگنجد
سراغش کن زمن هر جا تهى يابى کنارم را
گر اين بيحاصلى از مزرع خشکم نمو دارد
جبين هم دست خواهد از عرق شست آبيارم را
چو آتش سرکشيها ميکنم اما ازين غافل
که جز افتادگى کس برنخواهد داشت بارم را
شرر خيز است گرد پايمال بيکسى (بيدل)
بياد دامن قاتل مده خون شکارم را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید