شماره ٦٨٨: اى دل بيا که تا بخدا التجا کنيم

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى دل بيا که تا بخدا التجا کنيم
وين درد خويش را ز در او دوا کنيم
اميد بگسليم ز بيگانگان تمام
زين پس دگر معامله با آشنا کنيم
سر در نهيم در ره او هر چه باد باد
تن در دهيم و هر چه رسد مرجفا کنيم
چون دوست دوست دارد و ما خون دل خوريم
از دشمن حسود شکايت چرا کنيم
او هر چه ميکند چه صوابست و محض خير
پس ما چرا حديث ز چون و چرا کنيم
چون امر و نهى او همه نهى صلاح ماست
فاسد شويم گر ز اطاعت ابا کنيم
فرمانبريم گفته حق را ز جان و دل
هر چه آن نکرده ايم ازين پس قضا کنيم
آنرا که حق نکرده قضا چون نميشود
هيچست ما ز هيچ دل بسته وا کنيم
بيهوده است خوردن غم بهر قوة هيچ
شادى بيا ز دل گره غصه وا کنيم
تغيير حکم چون سخط ما نميکند
کوشيم تا بسعى سخط را رضا کنيم
راضى شويم حکم قضاى قديم را
چون عاجزيم از آنکه خلاف قضا کنيم
بر کارها چو بند مشيت نهاد حق
ما نيز کار خود بمشيت رها کنيم
از خويش ميکشيم جفائى که ميکشيم
بر خويش ميکنيم چو بر کس جفا کنيم
اى (فيض) گفته تو همه محض حکمت است
کوشيم تا به پند تو دردى دوا کنيم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید