شماره ٣٧١: آمد شبى خيالش در صدر سينه جا کرد

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
آمد شبى خيالش در صدر سينه جا کرد
در مسجد خرابى بتخانه اى بنا کرد
از دل ببرد صبر و از جان گرفت آرام
از سر ربود هوش و در سينه کارها کرد
حرفى ز عشقم آموخت ز آن آتشى برافروخت
کز پاى تا سرم سوخت بس شور و فتنها کرد
هم زهد کرد غارت هم رندى و بصارت
با دين و دل چها کرد با خشک و تر چها کرد
گفتى ترحمى کن بر جان ناتوانم
گفتا که عشق هرگز بخشيد يارها کرد
من شير مست عشقم در بيشه فتاده
کى تر ز خشک يا تر يا هر زبر جدا کرد
با آن عصاى موسيم آن دم که اژدها شد
فرعون و قصر او را يک لحظه ز ابتدا کرد
طوفان نوح ديدى چون شست نقش کفار
زان آب عشق بگذشت اغيار را فنا کرد
(فيض) ار تو مرد عشقى از دل برآر هوئى
هوئى که چون برآرى جانرا توان فدا کرد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید