شماره ٣٩١: از بس عرق شمر نشسته ست به رويم

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
از بس عرق شمر نشسته ست به رويم
محروم ز نظاره آن روى نکويم
چندى است که سودايى آن غاليه گيسو
عمرى است که زنجيرى آن سلسله مويم
دل گمشده بر خاک درش بس که فزون است
ترسم که نشان از دل گم گشته نجويم
آن ماه پرى چهره گر از پرده درآيد
مردم همه دانند که ديوانه اويم
هر بزم که رندان خرابات نشينند
نه قابل جامم نه سزاوار سبويم
تا باد بهار از همه سو بوى گل آرد
من بر سر آنم که به جز باد نبويم
دور از لب پر شکر او خون جگر باد
هر باده که ريزند حريفان به گلويم
گفتن نبود قاعده عشق وگرنه
هم نکته طرازم من و هم قافيه گويم
اين است اگر جلوه معشوق فروغى
در مرحله عشق نشايد که نپويم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید