شماره ٢٨٢: تو و چشم سيه مستى که نتوان ديد هشيارش

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
تو و چشم سيه مستى که نتوان ديد هشيارش
من و بخت گران خوابى که نتوان کرد بيدارش
نه الله است هر اسمى که بسرايند در قلبش
نه منصور است هر جسمى که بفرازند بردارش
به بازارى گذر کردم که زر نقشى است از خاکش
به گل زارى قدم خوردم که گل عکسى است از خارش
معطر شد دماغ جان من از بوى گيسويش
منور شد چراغ چشم من از شمع رخسارش
پرى رويى که من ديدم همه خلقند مفتونش
مسيحايى که من دارم همه شهرند بيمارش
به رويى ديده بگشادم که خون مى جوشد از شوقش
به مويى عهد بر بستم که جان مى ريزد از تارش
چه مستيها که کردم از شراب لعل ميگونش
چه افسونها که ديدم از نگاه چشم سحارش
چه شاديها که دارم در سر سوداى اندوهش
چه منت ها که دارد يوسف من بر خريدارش
دمادم تلخ مى گويد دعا گويان دولت را
مکرر قند مى ريزد لب لعل شکربارش
جواب هر سلامم را دو صد دشنام مى بخشند
غرض هر لحظه کامى مى برم از فيض گفتارش
پى شمشاد قد ماهي، نماندم قوت رفتن
که سرو بوستان پا در گل است از شرم رفتارش
پرستش مى کند جان فروغى آفتابى را
که ظلمت خانه دلها منور شد به انوارش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید