شماره ٥٧: هر گه که آن خسرو زرين کمر از جا برخاست

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
هر گه که آن خسرو زرين کمر از جا برخاست
آسمان گفت که قرص قمر از جا بر خاست
گر بساط مى و معشوق نباشد به ميان
به چه اميد توان هر سحر از جا بر خاست
مگر آن سرو خرامنده به رفتار آمد
که بسى ديده حسرت نگر از جا برخاست
چشم مخمور وى از مستى مى شد هشيار
ساقى مردم صاحب نظر از جا بر خاست
شور شيرين نه همين تارک فرهاد شکافت
که پسر از پى قتل پدراز جا بر خاست
بى دلان را خبرى از دل غارت زده نيست
که صف غمزه او بى خبر از جا برخاست
ماه با طلعت او بيهده سر زد ز افق
سرو با قامت او بى ثمر از جا بر خاست
دوش در خواب خوش آشوب قيامت ديدم
صبح دم قامت آن سيم تر از جا بر خاست
حرفى از مرهم ياقوت لبش مى گفتم
يک جهان خسته خونين جگر از جا بر خاست
با خيال لب شيرين شکر گفتارش
هر چه کشتم به زمين نيشکر از جا بر خاست
آن قدر خون مرا ريخت صف مژگانش
که به خون خواهى من چشم تر از جا بر خاست
همسرى خواستم از بهر سهى قامت دوست
علم خسرو انجم حشر از جا بر خاست
ناصرالدين شه منصور که با رايت او
آيت نصرت فتح و ظفر از جا بر خاست
تا از آن لعل گهر بار فروغى دم زد
بى خريدارى نظمش گهر از جا بر خاست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید