شماره ٤٤١: آن توانگر بمعالى که منش درويشم

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
آن توانگر بمعالى که منش درويشم
کنه وصفش نه چنانست که مى انديشم
گل من مايه زخاک (سر) کويش دارد
بگهر محتشمم گرچه بزر درويشم
من چو در دل ننشاندم بجز او چيزى را
دوست برخاست وبنشاند بجاى خويشم
هرچه آن دشمن بود چو افگندم پس
اندرين راه جزآن دوست نيامد پيشم
تا تونبض من بيمار نگيرى اى دوست
درد من دارو ومرهم نپذيرد ريشم
من همان روز که روى تو بديدم گفتم
کآشنايى تو بيگانه کند با خويشم
فتنه دى تيز همى رفت کمان زه کرده
گفت جز ابروى او تير ندارد کيشم
از کسانى که درين کوى چو سگ نان خواهند
کم توان يافت گدايى که من ازوى بيشم
سيف فرغانى ازين سان که گدا کرد ترا؟
آن توانگر بمعالى که منش درويشم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید