شماره ٣٦٠: روز عمرم بزوال آمد وشب نيز رسيد

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
روز عمرم بزوال آمد وشب نيز رسيد
شب هجران ترا خود سحرى نيست پديد
درشب هجربيا شمع وصالى بفروز
درچنين شب بچنان شمع توان روى تو ديد
بر سر کوى تودوش ازسر رقت بر من
همه شب صبح دعا خواندودرآخر بدميد
عشق چون شست درانداخت بقصد جانم
زين دل آب شده صبر چو ماهى برميد
چون خيال توم ازديده بشد درطلبش
اشکم از چشم روان گشت و بهر روى دويد
سست پيوند کسى باشد درمذهب عشق
که بتيغ اجلش از تو توانندبريد
بى تو يک لحظه که بر من گذرد پندارم
هفته يى مى رود و (نيز) بده روز کشيد
سعديا من بجواب تو سخنها گفتم
چه ازآن به که مرا با تو بود گفت و شنيد
گفتمش يک سخن من بشنو در حق خويش
زر طلب کرد که درگوش کند مرواريد
گر بجان حکم کند دوست خلافش نکنم
کاعتراضى نکند بر سخن پير مريد
سيف فرغانى که خواهى بوصلش برسى
صدق دل همره جان کن که سخن نيست مفيد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید