شماره ٣٦١: بکوش تا بنشينيم يک نفس با هم

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بکوش تا بنشينيم يک نفس با هم
تو ورهى تو،شيرينى و مگس باهم
توآفتابى وما با تو چون شب وصبحيم
که نيست صحبت ما غير يک نفس با هم
برآرد آتش غيرت زبانه چون بينم
تو ورقيب ترا همچو آب وخس با هم
تو مرغ زيرکى واين قدر نمى دانى
که کبک وزاغ نزيبد بيک قفس با هم
نه من اسير هواى توم که خلق جهان
شريک همدگرند اندرين هوس باهم
اگرتو عاشقى اى دل بگو بترک مراد
مراد وعشق بيک جانديد کس باهم
بوصل ما بهم ار شوق را فتور بود
بهجر راضيم اين رشته گومرس باهم
بآرزوى مجرد بساز در ره عشق
که هر دو نيست مهياودست رس باهم
وجود خويش و وصال تو مى خوهم لکن
ميسرم نشود اين دو ملتمس باهم
چگونه جمع شود عشق يار وهستى ما
کجا بخانه برد دزد را عسس باهم
جدا شواز خود درعشق سيف فرغانى
که جمع مى نشودطيب و نجس باهم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید