شماره ٣١١: عشق تو در مخزن جانم نهاد اسرار خويش

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
عشق تو در مخزن جانم نهاد اسرار خويش
دل ز اسرارش اثرها يافت در گفتار خويش
چون دلم بيمار تو شد کردم از غير احتما
وندرين پرهيز ديدم صحت بيمار خويش
ديده رخسار تو ديد و دل ازو نقشى گرفت
ما بچشم خود زديم اين رسم بر ديوار خويش
عاشقان زرد رخ هر لحظه پيدا مى کنند
سکه سوداى بر روى چون دينار خويش
خسرو خوبانى و من عاشقت فرهادوار
کام شيرين کن مرا از لعل شکربار خويش
همچو نقطه در ميان افتاد مه گويى چو زد
آن خط چون دايره گرد رخت پرگار خويش
تو بجان بخشيدنى معروف و ما جان مى دهيم
تو ز کار خود نيايى باز و ما از کار خويش
در بهشت اميد ديدارست و گردد چون بهشت
هر مقامى کند رو جلوه کنى ديدار خويش
بلبل جان بى گل روى تو افغان مى کند
همچو قمرى کو بنالد درفراق يار خويش
هر بهارى در بر آرد شاهد زيباى گل
هر زمستان چون بسازدگلبنى با خار خويش
سيف فرغانى جهان پر گل کند چون روى دوست
گر بيفشاند درخت خاطرش ازهار خويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید