شماره ١١٨: اى شاه حسنت را مدد از کبرياى خويشتن

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى شاه حسنت را مدد از کبرياى خويشتن
عاشق نباشد همچو تو کس بر لقاى خويشتن
مه پيش خورشيد رخت از حسن لافى مى زند
برخيز و اين سرگشته را بنشان بجاى خويشتن
گل را ز شرم روى تو باران عرق شد بر جبين
تا خار خجلت چون کشد مسکين ز پاى خويشتن
اى از جبينت لمعه يى بر روى مر خورشيد را
هر شب رخ مه را دهى نور از قفاى خويشتن
اندر مصاف عشق او تو نفس را بشکن علم
بر فرق اکوان نصب کن زآن پس لواى خويشتن
اى خوب رويانت حشم ايشان نه چون تو محتشم
از سفره ايشان ببر نان گداى خويشتن
اى دل ربوده از برم گر نيز گويى جان بده
عاشق ندارد جان دريغ از دلرباى خويشتن
وى ماه خوبان تابکى چون ذره سر گردان کند
خورشيد رويت خلق را اندر هواى خويشتن
بيمار عشق تو شديم اى جان طبيب ما تويى
ما دردمندان عاجزيم اندر دواى خويشتن
چون مردگان آگه نينداز زندگى جان و دل
آنها که در نان يافتند آب بقاى خويشتن
تا شد چراغ خور روان اندر زجاج آسمان
بى عشق کس نورى نديد از شمع راى خويشتن
آنرا که بر ديوار در، بر بام نبود روزنى
هرگز نبيند آفتاب اندر سراى خويشتن
آنکو بمالد روى خود چون باد بر خاک درت
روشن نگشت و تيره کرد آب صفاى خويشتن
چشم تو بيمارست رو از خون ما داروش کن
زيرا طبيبان عاجزند اندر دواى خويشتن
دنيا و عقبى دادم و وصلت مرا حاصل نشد
هم تو بتو داناترى خودکن بهاى خويشتن
با عاشقان شو همنشين خود را مبين آنگه ببين
مرآسمان را چون زمين سر زير پاى خويشتن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید