شماره ١١٧: همچو من وصل ترا هيچ سزاوارى هست

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
همچو من وصل ترا هيچ سزاوارى هست
يا چو من هجر ترا هيچ گرفتارى هست
ديده دهر بدور تو نديده است بخواب
که چو چشمت بجهان فتنه بيدارى هست
اى تماشاى رخت داروى بيمارى عشق
خبرت نيست که در کوى تو بيمارى هست
هرکجا دل شده يى بر سر کويت بينم
گويم المنة لله که مرا يارى هست
گر من از عشق تو ديوانه شوم باکى نيست
که چو من شيفته در کوى تو بسيارى هست
هرکه روى چو گلت بيند داند بيقين
که ز سوداى تو در پاى دلم خارى هست
« گر بگويم که مرا با تو سر و کارى نيست »
قاضى شهر گواهى بدهد کآرى هست
هرکرا کار نه عشقست اگر سلطانست
تو ورا هيچ مپندار که در کارى هست
تا زر شعر من از سکه تو نام گرفت
هر در مسنگ مرا قيمت دينارى هست
گر بگويم که مرا يار تويى بشنو ليک
مشنو اى دوست که بعد از تو مرا يارى هست
سيف فرغانى نبود بر يارت قدرى
گر دل و جان ترا نزد تو مقدارى هست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید