شماره ٩٢: دلستانى که بجان نيست امان از چشمش

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دلستانى که بجان نيست امان از چشمش
شد بيکبار پر از فتنه جهان از چشمش
دوست هرجا که نظر کرد بتير غمزه
زخم خورده دل صاحب نظران از چشمش
هرچه از ديدن آن دوست ترا مانع شد
گر همه نور بصر بود بران از چشمش
ببراتى که ندارد دل خلقى بستد
نرگس تازه که آورد نشان از چشمش
دل بخونابه اشک از مژه پيدا آورد
آنچه در مخزن جان داشت نهان از چشمش
نزد سلطان روم اى دلبر و گويم زنهار
بده انصافم و دادم بستان از چشمش
هرکرا عشق تو زد نشتر غم بر رگ جان
خون دل باز گرفتن نتوان از چشمش
همچو من بر سر کوى تو بسى سوخته هست
روى بر خاک درو آب روان از چشمش
هرکه در مطبخ سوداى تو غم خورد بريخت
آب در صورت خون بر سر نان از چشمش
هرکرا چشم تو باشى همه چيزى بيند
زآنکه غايب نبود کون و مکان از چشمش
سيف فرغانى چون ديده بپوشيدى ازو
عيب از ديده خود دان و مدان از چشمش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید