شماره ٤٠: اى (که) تو جان جهانى و جهان جانى

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى (که) تو جان جهانى و جهان جانى
گر بجان و بجهانت بخرند ارزانى
عشق تو مژده ور جان بحيات ابدى
وصل تو لذت باقى ز جهان فانى
خوب رويان جهان کسب جمال از تو کنند
آفتاب ار نبود مه نشود نورانى
زآسمان گر بزمين در نگرى چون خورشيد
غير مه هيچ نباشد که بدو مى مانى
ماه در معرض روى تو برآيد چه عجب
شب روان را چو عسس سخت بود پيشانى
ظاهر آنست که در باغ جمال کس نيست
خوبتر زين گل حسنى که تواش بستانى
از سلاطين جهان همت من دارد عار
گر تو يک روز گداى در خويشم خوانى
شرمسارست توانگر ز زرافشانى خود
چون گداى تو کند دست بجان افشانى
از چنين داد و ستد سود چه باشد چو بمن
ندهى بوسه، وگر من بدهم نستانى
خسته تيغ غمت را ببلا بيم مکن
کشته را چند بشمشير همى ترسانى
سيف فرغانى از عشق بپرهيز و منه
پا در آن کار که بيرون شد از آن نتوانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید