اى سازگار با همه با من نساختى
با دوستدار خويش چو دشمن نساختى
تو همچو جان لطيفى و من همچو تن کثيف
اى جان ترا چه بود که با تن نساختى
اى از زبان چرب سخن گفته همچو آب
با آب شعر بنده چو روغن نساختى
بيتى نگفتم از پى سوز وصال تو
کآن را بهجر نوحه و شيون نساختى
عاشق بسى بکشتى و خونش نهان بماند
خوشه بسى درودى و خرمن نساختى
هرگز نتافتى چو مه اندر شب کسى
کش همچو روز از آن رخ روشن نساختى
اى معدن گهر نگذشتى بهيچ جاى
تا خاک آن چو گوهر معدن نساختى
در هيچ بقعه يى نشدى کآن مقام را
ميمون بسان وادى ايمن نساختى
اين گردن و سر از پى تيغ تو داشت سيف
ليکن چو تيغ با سر و گردن نساختى