شماره ٨١٣: گفتم که: بگذرانم روزى به نام و ننگي؟

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گفتم که: بگذرانم روزى به نام و ننگي؟
خود با کمند عشقم وزنى نبود و سنگى
رفت از دهان تنگش بار و خرم به غارت
دردا! که بر نيامد خروار من به تنگى
رخ مى نمود از اول و اکنون همى نمايد
از بهر کشتن ما هر ساعتى بينگى
احوال خود بگويم با زلفش آشکارا
اکنون که جز سياهى ما را نماند رنگى
تا کى نهان بماند در زير پنبه آتش؟
هم بر زنيم ناگه اين شيشه را به سنگى
تا دامن قيامت بيرون نرفتى از کف
ما را به دامن او گر مى رسيد چنگى
صبرو قرار ازان دل، زنهار! تا نجويى
کش در برابر آيد زين گونه شوخ شنگى
رويى بدان لطافت، چون پرده باز گيرد
بيننده را نماند سامان هوش و هنگى
بس تيرغم که در دل ما را رسيد، ليکن
در سالها نيامد بر سينه زين خدنگى
گردن به غم نهادم کز درد دورى او
شادى نمى نمايد نزديک من درنگى
از بهر اوست با من يک شهر دشمن، ار نه
با اوحدى کسى را خشمى نبود و جنگى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید