شماره ٧٢٤: اى روشن از رخ تو زمين و زمان همه

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى روشن از رخ تو زمين و زمان همه
تاريک بى تو چشم همين و همان همه
از خود ترا به چشم يقين ديده عاشقان
و افتاده از يقين خود اندر گمان همه
از مشترى به نقد، چو دلال، حسن تو
زر برده و متاع تو اندر دکان همه
در عالم از رخ تو نشانى شده پديد
و افتاده عالمى ز پى آن نشان همه
چشم تو عرضه کرده ز هر سو هزار ترک
با ما نهاده تير جفا در کمان همه
ديدم که با تو ناله و فرياد سود نيست
دادم به باد عشق تو سود و زيان همه
چون غنچه در هواى تو يک بارگى دليم
چون بيد نيستيم ز عشقت زبان همه
کرد آشکار صورت خوبت هزار حسن
و آن حسنها ز ديده صورت نهان همه
چشم ترا به کشتن ما تيغ بر کمر
ما را به جستن تو کمر بر ميان همه
گر کارکرد قهر تو، داديم سر ز دست
ور يار گشت لطف تو، بريدم جان همه
از بس که پر شدم ز صفات کمال تو
نزديک شد که پر شود از من جهان همه
در عرض ديدن تو دل تنگ اوحدى
خطى به خون نبشته و ما در ضمان همه



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید