شماره ٦٨٢: آن چشم مست بين، که دلم گشت زار ازو

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
آن چشم مست بين، که دلم گشت زار ازو
اى دوستان، بسوخت مرا، زينهار ازو!
گرد از تنم به قد برآورد و همچنان
بر دل نمى شود متصور گذار ازو
گر پيش او گذار کني، اى نسيم صبح
پيغام من بگوى و سلامى بيار ازو
او گر به اختيار دل ما رود دمى
گردد دل شکسته ما به اختيار ازو
روزى به لطف اگر سگ کويم لقب نهد
زانگه مرا هميشه بس اين افتخار ازو
هر کس که با درخت گلى دوستى کند
شرط آن بود که: باز نگردد ز خار ازو
آن کو به تيغ روى بگرداند از حبيب
عاشق نشد هنوز، تو باور مدار ازو
گر دوست بر دل تو زند زخم بى شمار
آن زخم را بزرگ فتوحى شمار ازو
تا از کنارم آن گهر شب چراغ رفت
از خون ديده پر گهرم شد کنار ازو
او را به خون ديده بپرورده ايم، ليک
شاخى بلند بود، نچيديم بار ازو
داغم گذاشت در دل و بر ما گذشت و ما
دل شاد مى کنيم بدين يادگار ازو
گفتم که: اوحدى ز غمت مرد، رحمتى
گفتا: مرا چه غم که بميرد هزار ازو؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید