شماره ٦٧٨: گل در قرق عرق کند از شرم روى تو

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گل در قرق عرق کند از شرم روى تو
صافى به کوچها دود از جستجوى تو
در شانه ديد موى تو صافى و زان زمان
برسينه سنگ مى زند از شوق موى تو
بر پاى سرو و بيد نهد روى هر نفس
صافى ز حسرت و هوس قد و روى تو
مشکين کند کنار و لبش هر به مدتى
آن باد مشک بيز که ايد ز سوى تو
صافى به جاى آب روانها کند نثار
بر دست آنکه آب زند خاک کوى تو
دستش به جان نمى رسد، ار نى به جاى آب
مى کرد جان خويشتن اندر گلوى تو
روزى بنه به خوردن مى پاى در قرق
تا ما به سر کشيم چو صافى کدوى تو
کى کردمى من از لب صافى حديث؟ اگر
وقتى برو دهان ننهادى سبوى تو
تو در مراغه فارغ و صوفى به نوبهار
در خاک و خون مراغه زنان ز آرزوى تو
بر ما تو بسته در چو قرق سال و ماه و ما
سر در جهان نهاده چو صافى به بوى تو
صافى ز سنگ تفرقه فرياد مى کند
مانند اوحدي، که بنالد ز خوى تو



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید