شماره ٦٠٥: اين دلبران که مى کشدم چشم مستشان

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اين دلبران که مى کشدم چشم مستشان
کس را خبر نشد که، چه ديدم ز دستشان؟
بر ما در بلا و غم و غصه بر گشاد
آن کس که نقش زلف و لب و چهره بستشان
در خون کنند چون بنماييم حال دل
گويند نيستمان خبر از حال و هستشان
اندر شکست خاطر ما سعى مى نمود
يارى که چين زلف سيه مى شکستشان
تا دانهاى خال نهادند گرد لب
ديگر ز دام زلف شکارى نرستشان
آنها که تن به مهر سپارند و دل به عشق
زينها مگر به مرگ بود باز رستشان
پنجاه گونه بر دل ريشم جراحتست
زان تيرها که بر جگر آمد ز شستشان
بر مهر و دوستى ننهند اين گروه دل
گويى چه دشمنيست که در دل نشستشان؟
بر پايشان نهم ز وفا بوسه بعد ازين
زيرا که روى گفتم و خاطر بخستشان
اينان بدين بلندى قد و جلال قدر
کى باشد التفات بدين خاک پستشان؟
ما را ازين بتان مکن، اى اوحدي، جدا
کايمان نياورد به کسى بت پرستشان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید