شماره ٥٩٨: دلها بربودند و برفتند سواران

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دلها بربودند و برفتند سواران
ما پاى به گل در شده زين اشک چو باران
او رفت، که روزى دو سه را باز پس آيد
ما ديده به راه و همه شب روز شماران
بر کشتنم ار شاه سوارى بفرستد
با شاه بگوييد که: کشتند سواران
انديشه باران نکند غرقه دريا
اى ديده خونريز، مينديش و بباران
اين حال، که ما را بجزو يار دگر نيست
حاليست که مشکل بتوان گفت به ياران
ما را به بهار و سمن و لاله چه خواني؟
درياب کزين لاله چه رويد به بهاران؟
آهن که چه ديد از غم آن چهره بگوييد
تا آينه پيشش نزنند آينه داران
گر دوست دوايى ننهد بر دل مجروح
مرهم ز که جويد جگر سينه فگاران؟
صد قصه نبشت اوحدى از دست غم او
وين غصه يکى بود که گفتم ز هزاران



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید