شماره ٥٤٧: نبودم مرد اين ميدان و آورد او به ميدانم

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
نبودم مرد اين ميدان و آورد او به ميدانم
چو گويم کرد سرگردان و مى بازد به چوگانم
بنازم در بغل گيرد، چو جان خويشتن، ليگن
بيندازد دگر بار و کند در خاک غلتانم
چو مستان بر در و ديوار مى افتم ز دست او
که خويش کرد سرگردان و رويش کرد حيرانم
ز دستش زان نمينالم که بر ميگريد از خاکم
به پايش زان در افتادم که مى آرد به پايانم
جهانى در تماشاى من و او رفته و آن بت
همى تازد بهر سوى و همى بازد بهرسانم
ازو پى گم کنم هر دم، ولى زودم رسد در پى
که راى او طلب گارست و روى او نگهبانم
وجودم آن نمى ارزد که: آن بت بر سرم لرزد
دلم زان عشق مى ورزد که: دلدارست جانانم
تند من زو روان گرديد و قالب جان و پيکر دل
به يک بازيچه زين بهتر چه خواهم شد؟نميدانم
درين رفتن به همراهى مرا او دست ميگيرد
و گر نه پاى ره رفتن ندارم هيچ و نتوانم
بيفتم، ليک ديگر پى برافرازد به افسونم
براند ليک ديگر بار و باز آرد به دستانم
ز هر کس مى کشم صد طعنه وز عشقش نمى گردم
ز دستش ميخورم صد زخم و از پايش نمى مانم
کشيدم پاى در دامن، مگر مجموع دانم شد
کنون خود را همى بينم که: مجموعى پريشانم
شدم با اين سبک روحى به غايت سخت جان، ورنه
که دارد طاقت زخمى که من در معرض آنم؟
زمانى نيست بى دولت چو کار من به دور او
از آن چون صورت دولت چنين افتان و خيزانم
به جانم گر چه هر ساعت زند چون اوحدى زخمى
هم از من بر منست اين زخم، از آن منقاد فرمانم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید