شماره ٥٣٧: دست عشقت قدحى داد و ببرد از هوشم

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دست عشقت قدحى داد و ببرد از هوشم
خم مى گو: سر خود گير، که من در جوشم
بر رخ من در مى خانه ببنديد امشب
که کسى نيست که: هر روز برد بر دوشم
من که سجاده به مى دادم و تسبيح به نقل
مطربم کى بهلد خرقه که من در پوشم؟
چوب خشک از طرب باده جوان گردد و تر
باده دارم، چه ضرورت که به حسرت خوشم؟
اندرين شهر دلم بسته گندم گونيست
ورنه صد شهر چنين را به جوى نفروشم
اى که بى زهر ندادى قدح نوش بکس
بنده فرمانم، اگر زهر دهي، يا نوشم
در و ديوار ز جور تو به فرياد آمد
حسن عهد تو بنگذاشت که من بخروشم
موى بر موى تنم بر تو دعا مى گويد
تا نگويى که: ز اوراد و دعا خاموشم
بلبان شکرين خودم از دور بپرس
که نگنجد تن و اندام تو در آغوشم
هر سخن کز لب لعل تو نيايد بيرون
نرود، گر همه گوهر بود، اندر گوشم
دوش منظور خودم گفتى و دادم دل و دين
امشبم بنده خود خوان، که از آن به کوشم
اوحدى هر چه مرا گفت شنيدم زين پيش
پس ازين گر به سخن سحر کند ننيوشم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید