شماره ٥٠٦: به يک نظر چو ببردى دل زبون ز برم

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
به يک نظر چو ببردى دل زبون ز برم
چرا به ديده رحمت نمى کنى نظرم؟
به تن ز پيش تو دورم، ولى دلم بر تست
نگاه دار دلم را، که سوختى جگرم
روا مدار که: با دشمنان من شب و روز
تو جام بر لب و من بى لب تو جامه درم
بدان صفت زده اى خيمه بر دلم شب و روز
که سال و ماه تو گويى به خيمه تو درم
ز هر چه خلق بگويند و هر سخن که رود
به جز حديث تو چيزى نمى کند اثرم
به ترک آينه گفتم چو عاشق تو شدم
ز بيم آنکه مبادا به خويشتن نگرم
شنيده ام که: ترا با شکستگان کاريست
بدان نشاط و هوس دم بدم شکسته ترم
خيال بود که: وقتى به رغم بدگويان
شب فراق به پرسش در آمدى ز درم
کنون ز نيمه ره او نيز باز مى گردد
که راه سيل گرفتست از آب چشم ترم
چه جور ازين بتر آخر؟ که از براى يکى
به پيش تير جفاى هزار کس سپرم
دلت ببخشد و بر حال من نبخشى تو
ز آه اوحدى ار بشنوى شبى خبرم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید