شماره ٤٨٨: اى که رفتى و نرفتى نفسى از يادم

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى که رفتى و نرفتى نفسى از يادم
خاک پاى تو چو گشتم چه دهى بر بادم؟
پس ازين پيش من از جور مکن ياد، که من
تا غلام تو شدم زين دگران آزادم
چند پرسى تو که: از عشق منت حاصل چيست؟
حاصل آنست که از تخت به خاک افتادم
کردم انديشه خود: مصلحت آنست که من
بر کنم دل ز تو، ورنه بکنى بنيادم
آهنينست دلت ورنه ببخشى بر من
چون ببينى که ز غم در قفس فولادم
از دل سخت تو آن روز من آگاه شدم
که جگر خسته بديدى و ندادى دادم
مکن، اى ماه، جفا بر تن من، کز غم تو
اوحدى وار به خورشيد رسد فريادم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید