شماره ٤٢٧: درين همسايه شمعى هست و جمعى عاشق از دورش

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
درين همسايه شمعى هست و جمعى عاشق از دورش
که ما صد بار گم گشتيم همچون سايه در نورش
وجود بيدلان پست از سواد چين زلف او
روان عاشقان مست از فريب چشم مخمورش
به ايامى نمى شايد ز بامى روى او ديدن
خنک چشمى که مى بيند دمادم روى منظورش!
بهشتى را که ميگويند باور ميکنم، ليکن
دلم باور نمى دارد کزو بهتر بود حورش
سرايى کين چنين يارى درو يابند، صد جنت
غلام سقف مرفوعست و خاک بيت معمورش
به جور حاسدان نتوان حذر کردن ز عشق او
کسى کو انگبين جويد، چه باک از بيم زنبورش؟
ز عشق آن پرى بر من چو رحمت ميبرى زين پس
گرت حلوا به دست افتد بياور پيش محرورش
کلام اوحدى سريست روحاني، که در عالم
بخواهد ماند جاويدان سواد رق منشورش
ز راز عاشقى دورند و رمز عاشقى غافل
گروهى کندرين معنى نمى دارند معذورش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید