شماره ٤٢٦: چنين که بسته شدم باز من به زلف چو بندش

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چنين که بسته شدم باز من به زلف چو بندش
خلاص من متصور کجا شود ز کمندش؟
به رنگ چهره او گر نگه کند گل سورى
ز شرم سرخ برآيد، ز خوى گلاب برندش
چه آب در دهن آيد نبات را ز لب او؟
اگر به کام رسد ذوق آن لبان چو قندش
ز بهر چشم بدانش به نيک خواه بگويم
که: بامداد بخورى بکن ز عود و سپندش
ستمگرا، دل هر کس که مبتلاى تو گردد
به عقل باز نيارد دگر نصيحت و پندش
فگنده ام دل خود را چو خاک بر سر راهت
که بگذرى و مشرف کنى به نعل سمندش
ز دور مى نگر، اى اوحدي، که ديرتر افتد
به دست کوته ماه ميوه درخت بلندش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید