شماره ٣٥١: فتنه بود آن چشم و ابرو نيز يارش ميشود

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
فتنه بود آن چشم و ابرو نيز يارش ميشود
شکرست آن لعل و دلها زان شکارش ميشود
گنج حسن و دلبرى زير نگين لعل اوست
لا جرم دل در سر زلف چو مارش ميشود
بارها از بند او آزاد کردم خويش را
باز دل در بند زلف تابدارش ميشود
بيدلى را عيب کردم در غم او، عقل گفت:
چون کند مسکين؟ که از دست اختيارش ميشود
طالب گل مدعى باشد که رخ درهم کشد
ورنه وقت چيدن اندر ديده خارش ميشود
عاشق بيچاره راز خويش ميپوشد، ولى
راز دل پيدا ز چشم اشکبارش ميشود
اوحدى آشفته شد تا آن نگار از دست رفت
رخ به خون دل ز بهر آن نگارش ميشود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید