نقش لب تو از شکر و پسته بسته اند
زلف و رخت ز نسترن و لاله رسته اند
چشمان ناتوان تو، از بس خمار و خواب
گويى که از شکار رسيده اند و خسته اند
دل چون بديد موى ميان تو در کمر
گفت: اين دروغ بين که بر آن راست بسته اند
سر در نياورند ز اغلال در سعير
آنها که از سلاسل زلف تو جسته اند
در حلقه اى که عشق رخت نيست فارغند
در رسته اى که راه غمت نيست رسته اند
روزى به پاى خويش بيا و نگاه کن
دلهاى ما، که چون سر زلفت شکسته اند
چون اوحدى به بوى وصال تو عالمى
در خاک و خون ز خفت و خوارى نشسته اند