شماره ٢٥٥: يار ز پيمان ما گر چه سرى مى کشد

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
يار ز پيمان ما گر چه سرى مى کشد
بار غمش را دلم بى جگرى مى کشد
آن بر و آن دوش را هم به کنار آورم
گر چه به ناز از برم دوش و برى مى کشد
گر چه دليليم نيست در شب تاريک هجر
مى روم اين راه، کو هم به درى مى کشد
سينه سپر کرده خلق تير غمش را و او
دم بدم آن تير هم بر سپرى مى کشد
گرچه نداريم هيچ دل به سر کوى او
از لب و از چشم مات خشک و ترى مى کشد
تن چو خيالى شدست، زانکه به روزى چنين
دل به خيال رخش دردسرى مى کشد
بر دلم انديشهاست ساکن و سنگين چو کوه
کو به ميانى چو موى چون کمرى مى کشد
از خبر وصل او تا دل ما خوش کند
باد ز هر گوشه اى هم خبرى مى کشد
جز غمش، اى اوحدي، بر دل و برجان منه
محنت گيتى بهل، تا دگرى مى کشد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید