شماره ٢٢٦: نمى بينم بت خود را، نمى دانم کجا باشد؟

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
نمى بينم بت خود را، نمى دانم کجا باشد؟
دلم آرام چون گيرد؟ که جان از وى جدا باشد
کسى حال دل مجروح من داندکه: همچون من
به سودايى گرفتار و به دردى مبتلا باشد
من اندر مذهب عشقش بزرگين طاعت آن دانم
که سر بر آستان او و دستم بر دعا باشد
چو روى او نمى بينم نباشد ديده را سودى
وگر خود خاک کوى او سراسر توتيا باشد
به گرد دانه خالش کسى گردد که روز و شب
در آب ديده سرگردان بسان آسيا باشد
نگارا، از وصال خويش ما را شادمان گردان
اگر چه منصب وصل تو بيش از حدما باشد
مراد اوحدى يکشب ز وصل خود روا گردان
وزان پس گر دل او را برنجانى روا باشد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید