دلى که با سر زلف تو آشنا باشد
گمان مبر که ز خاک درت جدا باشد
اگر تو همچو جهان خرمي،وليک جهان
تو خود معاينه دانى که بى وفا باشد
به گوشه نظرى کار خستگان فراق
بساز، از آنکه ترا نيز کارها باشد
در آرزوى نسيمى ز زلف تو جانم
هميشه منتظر موکب صبا باشد
وليک زلف ترا، با همه پريشانى
نظر به حال پريشان ما کجا باشد؟
چه طالعست دل اوحدى مسکين را؟
که دايما به غم عشق، مبتلا باشد