شماره ١٦٨: روزم خجسته بود، که ديدم ز بامداد

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
روزم خجسته بود، که ديدم ز بامداد
آن ماه سرو قامت بر من سلام داد
ماهى فکند سايه؟ اقبال بر سرم
کز نور روى خويش به خورشيد وام داد
حورى که در مششدر خوبى جمال او
نه خصل و پنج مهره به ماه تمام داد
چشمش مرا بکشت، چه آرم به زلف دست؟
سلطان گناه کرد، چه خواهم ز عام داد؟
جايى که دام و دانه شود خال و زلف او
آن مرغ زيرکست که خود را به دام داد
هر کس که کرد با سر زلفش تعلقى
زحمت کشد ز دل، که به سوداى خام داد
خاک کسى شديم که بر خاک کوى خويش
ما را رها نکرد و سگان را مقام داد
گفتم که: کام دل ز لبانش طلب کنم
عقل اين سخن شنيد و برمن پيام داد:
کاى اوحدي، به گرد چنين آرزو مگرد
کان سنگدل بکس نشنيدم که: کام داد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید