شماره ٩٨: دل به صحرا مى رود، در خانه نتوانم نشست

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دل به صحرا مى رود، در خانه نتوانم نشست
بوى گل برخاست، در کاشانه نتوانم نشست
گر کنم رندي، سزد، کندر جوانى وقت گل
محتسب داند که: من پيرانه نتوانم نشست
عاقلى گر صبر آن دارد که بنشيند، رواست
من که عاشق باشم و ديوانه نتوانم نشست
زان چنين در دانهاى خال او دل بسته ام
کندرين دام بلا بى دانه نتوانم نشست
هر کسى با آشنايى راه صحرايى گرفت
من چنين در خانه اى بيگانه نتوانم نشست
من که از هستى چو فرزين رفته باشم بارها
بر بساط بيدلى فرزانه نتوانم نشست
روى خود را بر کف پايش بمالم همچو سنگ
بعد ازين با زلفش ار چون شانه نتوانم نشست
عقل عيبم مى کند: کافسانه خواهى شد به عشق
گو: همى کن، من بدين افسانه نتوانم نشست
گر کنم رندي، روا باشد، که در سن شباب
محتسب داند که: سالوسانه نتوانم نشست
اوحدي، گو، زهد خود مى ورز، من بارى به نقد
بشکنم پيمان، که بى پيمانه نتوانم نشست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید