رخ خوب خويشتن را بچه پوشى از نظرها؟
که به حسرت تو رفتن بدو ديده خاک درها
برت آمديم يک دم، ز براى دست بوسى
چو ملول گشتى از ما، ببريم درد سرها
تو به ناز خفته هرشب، ز منت خبر نباشد
که زخون ديده گريم ز غمت به رهگذرها
عجب آمدم که: بعضى ز تو غافلند، مردم
مگر از ره بصارت خلليست در بصرها؟
نتوانم از خجالت که: بر تو آورم جان
که شنيدم: التفاتى نکنى به مختصرها
ز لبت نبات خيزد، چو خنده برگشايى
بهل اين شکر فروشي، که بسوختى جگرها
بر آن کمان ابرو دل اوحدى چه سنجد؟
که به زخم تير مژگان بشکافتى سپرها