شماره ٢٨: زخمي، که بر دل آيد ، مرهم نباشد او را

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
زخمي، که بر دل آيد ، مرهم نباشد او را
خامى که دل ندارد اين غم نباشد او را
گفتى که: دل بدوده، من جان همى فرستم
زيرا که با چنان رخ دل کم نباشد او را
عيسى مريم از تو گر باز گردد اين دم
اين مرده زنده کردن دردم نباشد او را
گويند: ازو طلب دار آيين مهربانى
نه نه، طلب ندارم، دانم نباشد او را
از پيش هيچ خوبى هرگز وفا نجستم
زيرا وفا و خوبى باهم نباشد او را
از چشم من خجل شد ابر بهار صد پى
او گر چه بربگريد، اين نم نباشد او را
اين گريه کاوحدى کرد از درد دورى او
گر بعد ازين بميرد ماتم نباشد او را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید