شماره ٢٤: دود از دلم برآمد، دادى بده دلم را

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دود از دلم برآمد، دادى بده دلم را
در بر رخم چه بندي؟ بگشاى مشکلم را
پايم به گل فروشد، تا چند سر کشيدن؟
دستى بزن برآور اين پاى در گلم را
دستم چو شد حمايل در گردن خيالت
پنهان کن از رقيبان دست حمايلم را
بردند پيش قاضى از قتل من حکايت
او نيز داد رخصت، چون ديد قاتلم را
جز مهر خود نبينى در استخوان و مغزم
گر زانکه بر گشايى يک يک مفاصلم را
وقتى که مرده باشم، گر مهر مينمايى
بر آستان خود نه تابوت و محملم را
تا نقش مهر خويشم بر لوح دل نوشتى
يکسر به باد دادى تحصيل و حاصلم را
عيبم کنند ياران در عشقت اى پريرخ
ديوانه ساز بر خود ياران عاقلم را
از غل و بند مجنون ديگر سخن نگفتى
گر اوحدى بديدى قيد و سلاسلم را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید