بى تو اميد ندارم که زمانى بزيم
سهل آنست که تا چند به جانى بزيم
رخصت زيستنم نيست ز چشم تو، ولى
گر دهد غمزه شوخ تو اماني، بزيم
چو دهان تو يقين نيست، رها کن بازى
چند گاهى که توانم به گمانى بزيم
دست ده بر دهن خويش به بوسى تو مرا
مگر از لطف تو دستى به دهانى بزيم
خسروم، ليک چو فرهاد شدم کشته عشق
گر بگويى که چگونه ست فلانى بزيم