شماره ٥١٤: ديدم بلاى ناگهان عاشق شدم، ديوانه هم

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
ديدم بلاى ناگهان عاشق شدم، ديوانه هم
جانم به جان آمد همى از خويش و از بيگانه هم
ديوانه شد زو عشق هم، ناگه برآورد آتشى
شد رخت شهرى سوخته، خاشاک اين ويرانه هم
شمع اند خوبان کاهل دل دانند سوز داغ شان
اين چاشنيها اندکى دارد خبر، پروانه هم
مانده دو چشم من به ره، جانا، مکن بيگانگى
اين خانه اينک ز آن تو، مى بايدت آن خانه هم
زآيينه مردم تا چرا گيرد خيالت را به بر؟
بهر چه در زلفت رود، در غيرتم از شانه هم
دو ابرويت سرها به هم در کار دزديهاى دل
دزديده چشمک مى زند آن نرگس مستانه هم
هنگام مستى و خوشى چون بر حريفان طرب
گه گه به بازى گل زني، سنگى براين ديوانه هم
بر من جفاها کز دلت آيد، چه خواهى عذر آن؟
رنجى که برده ست آسيا، منت منه بر دانه هم
چون خواب نايد هر شبي، خسرو فتاده بر درت
در ماه و پروين بنگرد، غم گويد و افسانه هم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید