شماره ٤٥٦: زهى از درد خود يک چشم را بينم نمى بيند

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
زهى از درد خود يک چشم را بينم نمى بيند
که هيچ آن سهل گير بى وفا را غم نمى بيند
چنين کز خواب او هر شب پريشانست چندين دل
خدايا، هرگز او خواب پريشان کم نمى بيند
نمى خواهد رهى روى تو بيند از جفا، جانا
ولى ديوانه مى گردد، گرت يک دم نمى بيند
بگويش تا بپرهيزد ز آه سرد مشتاقان
رقيب آن زلف را کز خود پريشان هم نمى بيند
سخنهاى تو در دل ماند ما را، پاس آنست اين
که شبها رفت و کس را چشم بر هم هم نمى بيند
من مسکين غلام عشقم، اى عقل، از سرم بگذر
که اين سلطان ترا در کار خود محرم نمى بيند
ز بى سنگى به خشت گور شد، کارم، هنوز اى دل
بنا و عهد و پيمان ترا محکم نمى بيند
اگر بينى که خسرو نيم کشته گشت از چشمت
ز بيم جان در آن گيسوى خم در خم نمى بيند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید