شماره ٤٥٧: بت محمل نشين من مگر حالم نمى داند

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
بت محمل نشين من مگر حالم نمى داند
که مى بندد برين دل بار و محمل تند مى راند
جمازه در ره و آويخته دل چون جرس با او
نفير و ناله دل هم به آواز جرس ماند
سگى دنبال آن محمل، طفيل او دوران من هم
منش لبيک مى گويم، چو او سگ را همى خواند
شتربانا، فرود آور زمانى محملش ورنه
ز آب چشم من ترسم شتر در گل فرو ماند
کجا در دل بماند جان، اگر جانان برون آيد
کسى کز هم تگى ديدن زمام از دست بستاند
چو من مردم درين وادي، رو، اى سيلاب چشم من
ز مين را گرد بنشاني، شتر جايى که بنشاند
دم سرد مرا، اى باد، لطفى کن، مبر هر سو
هم آن سو بر، مگر گردى ازان رخسار بنشاند
درين ويرانه خواهم داد جان، ار بر سرم نايد
بگو، اى ساربان، بارى سر ناقه بگرداند
خروش اشتر او هست از بار گران خسرو
که ريزد کاروان دل، گر او محمل بجنباند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید