غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«سیاوش» در غزلستان
فردوسی
«سیاوش» در شاهنامه فردوسی
سیاوش چو نزدیک ایوان رسید
یکی تخت زرین درفشنده دید
سیاوش چنین داد پاسخ که شاه
مرا داد فرمان و تخت و کلاه
ز گفت سیاوش بخندید شاه
نه آگاه بد ز آب در زیرکاه
سیاوش چنان شد که اندر جهان
به مانند او کس نبود از مهان
سیاوش چو از پیش پرده برفت
فرود آمد از تخت سودابه تفت
سیاوش چنین گفت کز بامداد
بییم کنم هر چه او کرد یاد
سیاوش ز گفتار او شاد شد
نهانش ز اندیشه آزاد شد
گسی کرد ازان گونه او را به راه
که شد بر سیاوش نظاره سپاه
سیاوش بدانست کان مهر چیست
چنان دوستی نز ره ایزدیست
به پیش سیاوش همی رو بهوش
نگر تا چه فرماید آن دار گوش
ز فر سیاوش فرو ماندند
بدادار برآفرین خواندند
سیاوش به پیش پدر شد بگفت
که دیدم به پرده سرای نهفت
چو خورشید برزد سر از کوهسار
سیاوش برآمد بر شهریار
ز ناگاه روی سیاوش بدید
پراندیشه گشت و دلش بردمید
ز فرهنگ و رای سیاوش بگوی
ز بالا و دیدار و گفتار اوی
چو برداشت پرده ز در هیربد
سیاوش همی بود ترسان ز بد
سیاوش چو بشنید گفتار شاه
همی کرد خیره بدو در نگاه
سیاوش به شبگیر شد نزد شاه
همی آفرین خواند بر تاج و گاه
سیاوش سخن راست گوید همی
دل شاه از غم بشوید همی
بر شاه شد زان سخن مژده داد
ز کار سیاوش بسی کرد یاد
سیاوش بدو گفت انده مدار
کزین سان بود گردش روزگار
سیاوش چو چشم اندکی برگماشت
ازیشان یکی چشم ازو برنداشت
مگر کین شود بر سیاوش درست
کنون چارهی این ببایدت جست
سیاوش بدو گفت هرگز مباد
که از بهر دل سر دهم من به باد
سیاوش سیه را به تندی بتاخت
نشد تنگدل جنگ آتش بساخت
سیاوش فرو ماند و پاسخ نداد
چنین آمدش بر دل پاک یاد
فزونستشان زین سخن در نهفت
ز بهر سیاوش نیارند گفت
چنین گفت کامد سیاوش به تخت
برآراست چنگ و برآویخت سخت
ز هر سو زبانه همی برکشید
کسی خود و اسپ سیاوش ندید
به پاسخ سیاوش چو بگشاد لب
پری چهره برداشت از رخ قصب
جهاندار سودابه را پیش خواند
همی با سیاوش بگفتن نشاند
چنین گفت با هیربد ماهروی
کز ایدر برو با سیاوش بگوی
بدان بازجستن همی چاره جست
ببویید دست سیاوش نخست
سیاوش به پیش جهاندار پاک
بیامد بمالید رخ را به خاک
رخان سیاوش چو گل شد ز شرم
بیاراست مژگان به خوناب گرم
سیاوش چنین گفت کای شهریار
که دوزخ مرا زین سخن گشت خوار
خرامان بیمد سیاوش برش
بدید آن نشست و سر و افسرش
ندید از سیاوش بدان گونه بوی
نشان بسودن نبود اندروی
می آورد و رامشگران را بخواند
همه کامها با سیاوش براند
سیاوش ازان پس به سودابه گفت
که اندر جهان خود تراکیست جفت
سیاوش بیامد به پیش پدر
یکی خود زرین نهاده به سر
سیاوش بر تخت زرین نشست
ز پیشش بکش کرده سودابه دست
سیاوش ازان کار بد بیگناه
خردمندی وی بدانست شاه
بگفت آن سخنهای ناپاک و تلخ
که آمد سپهبد سیاوش به بلخ
به گنجی که بد جامهی نابرید
فرستاد نزد سیاوش کلید
سیاوش ازان دل پراندیشه کرد
روان را از اندیشه چون بیشه کرد
به بالا و سال سیاوش بدند
خردمند و بیدار و خامش بدند
بدین کار همداستان شد پدر
که بندد برین کین سیاوش کمر
سوی گاه بنهاد کاووس روی
سیاوش ابا لشکر جنگجوی
ز گیتی هنرمند و خامش توی
که پروردگار سیاوش توی
سیاوش در بلخ شد با سپاه
یکی نامه فرمود نزدیک شاه
سیاوش بیامد کمر بر میان
سخن گفت با من چو شیر ژیان
فرستاده نزد سیاوش رسید
چو آن نامهی شاه ایران بدید
سیاوش پناه و روان منست
سر تاج او آسمان منست
اگر با سیاوش کند شاه جنگ
چو دیبه شود روی گیتی به رنگ
سراسر پر آشوب گردد زمین
ز بهر سیاوش بجنگ و به کین
که گر من به جنگ سیاوش سپاه
نرانم نیاید کسی کینه خواه
سیاوش ز رستم بپرسید و گفت
که این راز بیرون کنید از نهفت
سیاوش اگر سر ز پیمان من
بپیچد نیاید به فرمان من
همه داستان سیاوش بگفت
که او را ز شاهان کسی نیست جفت
بیامد به پیش سیاوش زمین
ببوسید و بر شاه کرد آفرین
نخست از سیاوش زبان برگشاد
ستودش فراوان و نامه بداد
سیاوش بدو گفت کز کار تو
پراندیشه بودم ز گفتار تو
به نزد سیاوش فرستم کنون
یکی مرد پردانش و پرفسون
به نزد سیاوش بیامد چو گرد
شنیده سخنها همه یاد کرد
سیاوش چو پیروز بودی بجنگ
برفتی بسان دلاور پلنگ
سیاوش نشست از بر تخت عاج
بیاویخته بر سر عاج تاج
سیاوش گو پیلتن را بخواند
وزین داستان چند گونه براند
نهانی چرا گفت باید سخن
سیاوش ز پیمان نگردد ز بن
سیاوش ز گفتار او شاد شد
حدیث فرستادگان باد شد
چو نزدیک تخت سیاوش رسید
بگفت آنچ پرسید و بشنید و دید
سیاوش به یک روی زان شاد شد
به دیگر پر از درد و فریاد شد
سیاوش چو بشنید گفتار اوی
ز رستم غمی گشت و برتافت روی
سیاوش چو پاسخ چنین داد باز
بپژمرد جان دو گردن فراز
سیاوش جوانست و با فرهی
بدو ماند آیین و تخت مهی
سیاوش بگیرد جهان فراخ
بسی گنج بیرنج و ایوان و کاخ
سیاوش چو روی جریره بدید
خوش آمدش خندید و شادی گزید
سیاوش چنین گفت کای نامجوی
ازیشان که یارد شدن پیشگوی
سپهبد چه شادان چه بودی دژم
بجز با سیاوش نبودی به هم
چنین گفت با شیده افراسیاب
که چون سر برآرد سیاوش ز خواب
بر و یال و کتف سیاوش جزین
نخواهد کمان نیز بر دشت کین
سپهدار دست سیاوش به دست
بیامد به تخت مهی بر نشست
سیاوش به پیران نگه کرد و گفت
که فرمان یزدان نشاید نهفت
سیاوش از ایرانیان هفت مرد
گزین کرد شایستهی کارکرد
مگر با سیاوش بدی روز و شب
ازو برگشادی به خنده دو لب
ازینگونه پیش سیاوش روند
هشیوار و بیدار و خامش روند
نشانی نهادند بر اسپریس
سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس
به روی سیاوش نگه کرد و گفت
که این را به گیتی کسی نیست جفت
ز بهر سیاوش پیامی دراز
رسانم به گوش سپهبد به راز
بفرمود پس شهریار بلند
که گویی به نزد سیاوش برند
سیاوش چو آن دید آب از دو چشم
ببارید و ز اندیشه آمد به خشم
سیاوش یکی روز و پیران بهم
نشستند و گفتند هر بیش و کم
شبی با سیاوش چنین گفت شاه
که فردا بسازیم هر دو پگاه
سیاوش چو در پیش ایوان رسید
سر طاق ایوان به کیوان رسید
بفرمود تا خواسته بشمرند
همه سوی کاخ سیاوش برند
کسی کز نژاد سیاوش بود
خردمند و بیدار و خامش بود
سیاوش بران گوی بر داد بوس
برآمد خروشیدن نای و کوس
بخوردن نشستند یک با دگر
سیاوش پسر گشت و پیران پدر
سیاوش بدو گفت دارم سپاس
مرا خود ز فرزند برتر شناس
سیاوش بدو گفت کای شهریار
کجا باشدم دست و چوگان به کار
سیاوش به دشت اندرون گور دید
چو باد از میان سپه بردمید
بدو داد جان و دل افراسیاب
همی بی سیاوش نیامدش خواب
بگفت ستارهشمر مگرو ایچ
خردگیر و کار سیاوش بسیچ
سیاوش به اسپی دگر برنشست
بیانداخت آن گوی خسرو به دست
سیاوش چو او را پیاده بدید
فرود آمد از اسپ و پیشش دوید
چو پیران ز پیش سیاوش برفت
به نزدیک گلشهر تازید تفت
سیاوش بدو گفت فرمان تراست
سواران و میدان و چوگان تراست
سیاوش هیمدون به نخچیر بور
همی تاخت و افگند در دشت گور
سیاوش به ایوان خرامید شاد
به مستی ز ایران نیامدش یاد
سیاوش چو گفتار مهتر شنید
ز قربان کمان کی برکشید
سیاوش برو آفرین کرد سخت
که از گوهر تو مگر داد بخت
پیام سپهدار توران بداد
سیاوش ز پیغام او گشت شاد
سیاوش بدو گفت کین خود مگوی
که تو مهتری شیر و پرخاشجوی
به گرسیوز این داستان برگشاد
ز کار سیاوش بسی کرد یاد
به دل گفت سالی چنین بگذرد
سیاوش کسی را به کس نشمرد
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
سیاوش جزان دارد آیین و کار
گرفتند مر یکدگر را کنار
سیاوش بپرسید از شهریار
به دل گفت ار ایدونک با من به راه
سیاوش بیاید به نزدیک شاه
سیاوش بدو گفت کین رای نیست
نبرد برادر کنی جای نیست
چو نزدیک شهر سیاوش رسید
ز لشکر زبانآوری برگزید
سیاوش ز ایوان به میدان گذشت
به بازی همی گرد میدان بگشت
سپهدار ترکان ورا پیش خواند
ز کار سیاوش فراوان براند
به ایوان کشیدند زان جایگاه
سیاوش بیاراست جای سپاه
زمانی همی بود و خامش بماند
دو چشمش بروی سیاوش بماند
یکی با سیاوش نبرد آورد
سر سرکشان زیر گرد آورد
بدو گفت رو با سیاوش بگوی
که ای پاک زاده کی نام جوی
به بر زد سیاوش بدان کار دست
به زین اندر آمد ز تخت نشست
نبستم به جنگ سیاوش میان
ازو نیز ما را نیامد زیان
سیاوش بدان خلعت شهریار
نگه کرد و شد چون گل اندر بهار
سیاوش ورا دید پرآب چهر
بسان کسی کاو بپیچد به مهر
سیاوش ز گفت گروی زره
برو کرد پرچین رخان پرگره
فرستاده نزد سیاوش رسید
زمین را ببوسید کاو را بدید
سیاوش یکی نیزهی شاهوار
کجا داشتی از پدر یادگار
سیاوش بران آلت و فر و برز
بدان ایزدی شاخ و آن تیغ و گرز
هم آنگه به نزد سیاوش چو باد
سواری بیامد ورا مژده داد
سیاوش نگه کرد خیره بدوی
ز دیده نهاده به رخ بر دو جوی
سیاوش بدو گفت کز تو گذشت
نبرد دلیران مرا خوار گشت
چو پیغام گرسیوز او را بگفت
سیاوش غمی گشت و اندر نهفت
سیاوش سپر خواست گیلی چهار
دو چوبین و دو ز آهن آبدار
سیاوش بدو گفت گاه مهی
ازین تخمه هرگز مبادا تهی
سیاوش نه آنست کش دیده شاه
همی ز آسمان برگذارد کلاه
سیاوش بورد بنهاد روی
برفتند پیچان دمور و گروی
سیاوش چو بشنید بسپرد راه
پذیره شدش تازیان با سپاه
همه با سیاوش گرفتند جنگ
ندیدند جای فسون و درنگ
سیاوش چو با جفت غمها بگفت
خروشان بدو اندر آویخت جفت
بگفت این و روی سیاوش بدید
دو رخ را بکند و فغان برکشید
سیاوش به پرده درآمد به درد
به تن لرز لرزان و رخساره زرد
سیاوش چنین گفت کین رای نیست
همان جنگ را مایه و پای نیست
سپه دید با خود و تیغ و زره
سیاوش زده بر زره بر گره
بباید که خون سیاوش زمین
نبوید نروید گیا روز کین
سیاوش بدو گفت کز خواب من
لبت هیچ مگشای بر انجمن
که خون سیاوش بریزد به درد
کزو داشت درد دل اندر نبرد
سیاوش بترسید از بیم جان
مگر گفت بدخواه گردد نهان
سیاوش بنالید با کردگار
کهای برتر از گردش روزگار
سیاوش سپه را سراسر بخواند
به درگاه ایوان زمانی بماند
که چندین به خون سیاوش مپیچ
که آرام خوار آید اندر بسیچ
ز بیم سیاوش سواران جنگ
گرفتند آرام و هوش و درنگ
سیاوش بدو گفت پدرود باش
زمین تار و تو جاودان پود باش
سیاوش ندانست زان کار او
همی راست آمدش گفتار او
سیاوش که بگذاشت ایران زمین
همی از جهان بر تو کرد آفرین
سیاوش بدانست کان کار اوست
برآشفتن شه ز بازار اوست
سیاوش بدو گفت کان خواب من
بجا آمد و تیره شد آب من
به کین سیاوش سیه پوشد آب
کند زار نفرین به افراسیاب
سیاوش نکرد ایچ بر کس نگاه
پذیره نیامد مرا خود به راه
نخواهم ز بیخ سیاوش درخت
نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت
ز خان سیاوش برآمد خروش
جهانی ز گرسیوز آمد به جوش
ازین کودکی کز سیاوش رسید
تو گفتی مرا روز شد ناپدید
ز شاه کیان چشم بد دور باد
روان سیاوش پر از نور باد
سیاوش بر شمع تیغی به دست
به آواز گفتی نشاید نشست
ز خاکی که خون سیاوش بخورد
به ابر اندر آمد درختی ز گرد
ز بهر سیاوش دو دیده پر آب
همی کرد نفرین بر افراسیاب
روانش ز خون سیاوش به درد
برآورد بر لب یکی باد سرد
به ایوان خرامید با او به هم
روانش ز بهر سیاوش دژم
سیاوش مرا بود هم سال و دوست
روانم پر از درد و اندوه اوست
که اندر جهان چون سیاوش سوار
نبندد کمر نیز یک نامدار
به یزدان که تا در جهان زندهام
به کین سیاوش دل آگندهام
به کین سیاوش کمر بر میان
ببست و بیامد چو شیر ژیان
چو آگاهی آمد به کاووس شاه
که شد روزگار سیاوش تباه
به کین سیاوش بریدم سرش
برافروختم آتش از کشورش
همه دیده پرخون و رخساره زرد
زبان از سیاوش پر از یادکرد
بسان سیاوش سرش را ز تن
ببرند و کرگس بپوشد کفن
سیاوش به گفتار زن شد به باد
خجسته زنی کاو ز مادر نزاد
همه شهر ایران جگر خستهاند
به کین سیاوش کمر بستهاند
نهادند سر سوی افراسیاب
همه رخ ز کین سیاوش پر آب
که نخچیرگاه سیاوش بد این
برین بود مهرش به توران زمین
ز پشت سیاوش یکی شهریار
هنرمند و از گوهر نامدار
برانم که پور سیاوش توی
ز تخم کیانی و کیخسروی
نشان سیاوش پدیدار بود
چو بر گلستان نقطهی قار بود
سیاوش چو گشت از جهان ناامید
برو تیره شد روی روز سپید
بدید آن نشست سیاوش پلنگ
رکیب دراز و جناغ خدنگ
دو رخ را به یال و برش بر نهاد
ز درد سیاوش بسی کرد یاد
سیاوش به گفتار او سر بداد
گر او باد شد این شود نیز باد
فرو ریخت از دیدگان آب زرد
ز درد سیاوش بسی یاد کرد
ز تو چشم بدخواه تو دور باد
روان سیاوش پر از نور باد
به گیتی کسی چون سیاوش نبود
چنو راد و آزاد و خامش نبود
بسی آفرین بر سیاوش بخواند
که خسرو به چهره جز او را نماند
رخش گشت پرخون و دل پر ز درد
زکار سیاوش بسی یاد کرد
بگفت آنکه او با سیاوش چه کرد
از ایران سراسر برآورد گرد
به بیداد خون سیاوش بریخت
بدین مرز باران آتش ببیخت
از ایدر شود تا در کاسه رود
دهد بر روان سیاوش درود
به گیتی خردمند و خامش تویی
که پروردگار سیاوش تویی
جریره زنی بود مام فرود
ز بهر سیاوش دلش پر ز دود
بدان کان فرودست فرزند شاه
سیاوش که شد کشته بر بی گناه
برادرت گر کینه جوید همی
روان سیاوش بشوید همی
ترا شاه کیخسرو اندرز کرد
که گرد فرود سیاوش مگرد
که اندر جهان چون سیاوش سوار
نبندد کمر نیز یک نامدار
هران کس که روی سیاوش بدید
نیارد ز دیدار او آرمید
همیشه سر و نام تو زنده باد
روان سیاوش فروزنده باد
بدو گفت بهرام بنمای تن
برهنه نشان سیاوش بمن
روان سیاوش چو خورشید باد
بدان گیتیش جای امید باد
بدانست کو از نژاد قباد
ز تخم سیاوش دارد نژاد
وگر نه ز کین سیاوش سپاه
نیاساید از جنگ هرگز نه شاه
دریغ آن فرود سیاوش دریغ
که با زور و دل بود و با گرز و تیغ
ز درد سیاوش خروشان بدم
چو بر آتش تیز جوشان بدم
نخست ای برادر مرا نام برد
ز کین سیاوش بسی برشمرد
سر شاه کشور چنین گشته شد
سیاوش بر دست او کشته شد
بزابلستان چند پرمایه بود
سیاوش را آن زمان دایه بود
نگه کن که خون سیاوش که ریخت
چنین آتش کین بما بر که بیخت
سیاوش جهاندار و پرمایه بود
ورا رستم زابلی دایه بود
سیاوش مرا چون پدر داشتی
به پیش بدیها سپر داشتی
بزرگان کجا با سیاوش بدند
نجستند پیکار و خامش بدند
ز کار سیاوش چو آگه شدم
ز نیک و ز بد دست کوته شدم
ستم بر سیاوش ازیشان رسید
که زو آمد این بند بد را کلید
بروشن روان سیاوش که مرگ
مرا خوشتر از جوشن و تیغ و ترگ
ز خون سیاوش جگرخسته اوست
ز ترکان کنون راد و آهسته اوست
ز خون سیاوش همه بیگناه
سپاهی کشیده بدین رزمگاه
که کین سیاوش به پیل و گله
نشاید چنین خوار کردن یله
سیاوش نیم نز پری زادگان
از ایرانم از تخم آزادگان
چو بهری ز گیتی برو گشت راست
که کین سیاوش همی باز خواست
نگه کن که آن ماه دیدار کیست
سیاوش مگر زنده شد گر پریست
بخون سیاوش یازید دست
جهانی به بیداد بر کرد پست
بخواهم ز کیخسرو شومزاد
که تخم سیاوش بگیتی مباد
سیاوش به آزار او کشته شد
همه دوده زیر و زبر گشته شد
به کین سیاوش ز افراسیاب
ز خون کرد گیتی چو دریای آب
که روی سیاوش گر دیدمی
بدین تازهرویی نگردیدمی
گر از یال کاوس خون آمدی
ز پشتش سیاوش چون آمدی
گلوی سیاوش به خنجر برید
گروی زره چون زمانش رسید
چنین لشکری نامبردار و گرد
ببهرام پور سیاوش سپرد
زپور سیاوش بر آشفت سخت
بدو گفت کای بدرگ شوربخت
چنین تا به پور سیاوش رسید
زره در برش آشکارا بدید
فرستاده آمد ز بهرام زود
به نزدیک پور سیاوش چودود
نگر تا سیاوش از افراسیاب
چه برخورد جز تابش آفتاب
همان نیز پور سیاوش چه کرد
ز توران و ایران برآورد گرد
سیاوش همان نامدار هژیر
که کشتش به روز جوانی دبیر
سه دیگر سیاوش ز تخم کیان
کمر بست بیآرزو در میان