غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«مژه» در غزلستان
حافظ شیرازی
«مژه» در غزلیات حافظ شیرازی
مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
از برای شرف به نوک مژه
خاک راه تو رفتنم هوس است
می چکد شیر هنوز از لب همچون شکرش
گر چه در شیوه گری هر مژه اش قتالیست
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژه ات باید سفت
از بن هر مژه ام آب روان است بیا
اگرت میل لب جوی و تماشا باشد
یا رب این بچه ترکان چه دلیرند به خون
که به تیر مژه هر لحظه شکاری گیرند
گیسوی چنگ ببرید به مرگ می ناب
تا حریفان همه خون از مژه ها بگشایند
مطرب از درد محبت عملی می پرداخت
که حکیمان جهان را مژه خون پالا بود
بنازم آن مژه شوخ عافیت کش را
که موج می زندش آب نوش بر سر نیش
سعدی شیرازی
«مژه» در غزلیات سعدی شیرازی
تا کوه گرفتم ز فراقت مژه ای آب
چندان بچکانید که بر سنگ نشان کرد
دلم از غمت زمانی نتواند ار ننالد
مژه یک دم آب حسرت نشکیبد ار نریزد
همه شب در این حدیثم که خنک تنی که دارد
مژه ای به خواب و بختی که به خواب درنباشد
در دلم آرام تصور مکن
وز مژه ام خواب توقع مدار
هر که بپرسد ای فلان حال دلت چگونه شد
خون شد و دم به دم همی از مژه می چکانمش
گر آید از تو به رویم هزار تیر جفا
جفاست گر مژه بر هم زنم ز پیکانش
به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق
مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش
شرط عقلست که مردم بگریزند از تیر
من گر از دست تو باشد مژه بر هم نزنم
تا شکاری ز کمند سر زلفت نجهد
ز ابروان و مژه ها تیر و کمان ساخته ای
کم می نشود تشنگی دیده شوخم
با آن که روان کرده ام از هر مژه جویی
نوک تیر مژه از جوشن جان می گذرانی
من تنک پوست نگفتم تو چنین سخت کمانی
وز بهر شکار دل نهاده
تیر مژه در کمان ابروی
مولوی
«مژه» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
از تیر مژه چه صید میكرد
وان ابروی چون كمان چه میشد
در مژه او گر چه دل را مژدههاست
الحذر ای عاشقان از وی حذر
راه نظر ار بودی بیرهزن پنهانی
با هر مژه و ابرو كی تیر و كمانستی
«مژه» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
هی طعنه زنی که بر جگر آبت نیست
گر بر جگر نیست چه شد بر مژه هست
چشم تو ز روزگار خونریزتر است
تیر مژهی تو از سنان تیزتر است
می طعنه زنی که بر جگر آبت نیست
گر بر جگرم نیست چه شد بر مژه هست
حکم مژه تو آن کند با دل من
کز نوک قلم خواجهی دیوان نکند
فردوسی
«مژه» در شاهنامه فردوسی
فرو ریخت آب از مژه مادرش
همی خواند با خون دل داورش
سپیدش مژه دیدگان قیرگون
چو بسد لب و رخ به مانند خون
دل و جانم ایدر بماند همی
مژه خون دل برفشاند همی
دو چشمش بسان دو نرگس بباغ
مژه تیرگی برده از پر زاغ
سیه مژه بر نرگسان دژم
فرو خوابنید و نزد هیچ دم
که پروردهی مرغ بیدل شدست
از آب مژه پای در گل شدست
فرو ریخت از مژه سیندخت خون
که کودک ز پهلو کی آید برون
ورا دید نوذر فروریخت آب
ازان مژهی سیرنادیده خواب
گرفت آن دو فرزند را در کنار
فرو ریخت آب از مژه شهریار
بشد ویسه تا پیش افراسیاب
ز درد پسر مژه کرده پرآب
که بر هم زند مژه را جنگجوی
گراید ز بینی سوی مغز بوی
بدست از مژه خون مژگان برفت
برآشفت و این داستان باز گفت
ابا خواهر خویش به آفرید
به خون مژه کرده رخ ناپدید
ببارید خون از مژه مادرش
همه پاک بر کند موی از سرش
سر مژه چون خنجر کابلی
دو زلفش چو پیچان خط مغولی (؟)
بگفت این و بنشست گریان به درد
پر از خون دل و مژه پر آب زرد