از مرگ براهيم که علامه دين بود
دردا که علامات کرامات نگون شد
تا تخته خاک است حصارش فضلا را
سر تخته خاک آمد و دل خانه خون شد
گويند که سلطان مهين بر در گنجه است
در گنجه کنون بين که ز بغداد فزون شد
من گنجه نبينم که براهيم در او نيست
من مکه نخواهم که ازو کعبه برون شد
سپهر مکارم صفى کز صفاتش
کدورت نصيب روان عدو شد
ازو اقتدار معالى فزون گشت
وزو روزگار مکارم نکو شد
کهن گردد اکنون حديث افاضل
چو از عقل او حله علم نو شد
چو خورشيد آوازه او برآمد
همان گاه ماه مقنع فرو شد
همى گفتم امروز آخر سر او
بدين سر سزاوار سنگ از چه رو شد
خرد گفت آن سنگ نامهربان را
که بر فرق آن آسمان علو شد
مگر مشکلى اوفتاده است اگرنه
چرا بر در حجره عقل او شد
راى اقضى القضاة اگر خواهد
زله پيش از نکاح بفرستد
خواجه چون خوان صبح دم فکند
زود پيش از صباح بفرستند
نزل ارواح دوستان نو نو
به صباح و رواح بفرستد
دل گرسنه است قوت فرمايد
روح تشنه است راح بفرستد
بيخ دل را چو ريح صرصر کند
شاخ جان را رياح بفرستد
نيک ترسانم از فساد جهان
مهر کار از صباح بفرستد
بر جگر صد جراحت است مرا
يک قصاص جراح بفرستد
شحنه دانش مرا منشور
از نجات و نجاح بفرستد
رستم فضل را ز هند کرم
هم سنان هم رماح بفرستد
در دار الکتب چو باز کند
نسختى از صحاح بفرستد
بفرستد به من سقيم صحاح
درد ندهد صحاح بفرستد
وقت هيجاست در خورد که على
سوى قنبر سلاح بفرستد
کتب علم گنج روحانى است
سوى عالم مباح بفرستد
هم خزانه فتوح بگشايد
هم نشانه فلاح بفرستد
مال دنياست سنگ استنجا
به سوى مستراح بفرستد
به کرم بى جگر به خاقانى
آنچه کرد اقتراح بفرستد
سر سخنان نغز خاقانى
از خواجه شنو که علمش او دارد
از تشنه بپرس ارز آب ايرا
ارز او داند که آرزو دارد