در مدح جلال الدين الخزارى

غزلستان :: خاقانی :: قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
گفتم اى دل بهر دربان جلال
نعل اسب از تاج دانائى فرست
دل جوابم داد کز نعل پى اش
تاج هفت اجرام بالائى فرست
نکته او دانه و ارواح است مرغ
دانه زى مرغان صحرائى فرست
اين دو طفل هندو از بام دماغ
بر در صدرش به مولائى فرست
يا ز آب دست و خاک پاى او
زقه طفلان دانائى فرست
پيش يکران ضميرش عقل را
داغ بر رخ کش به لالائى فرست
حاصل شش روز و نقد چل صباح
يک شبه خرجش که فرمائى فرست
هر بساط ذکر کآرايد بپوش
هر طراز شکر کآرائى فرست
شحنه شرع است منشور بقاش
سوى اين نه شهر مينائى فرست
شب در آن شهر است غوغا ز اختران
مهر شحنه سوى غوغائى فرست
از تن و دل چون کنى نون والقلم
نزد شحنه شکل طغرائى فرست
پيش فکر او که رخشد شمس وار
شمس گردون را به حربائى فرست
بهر آذين عروس خاطرش
چرخ اطلس را به ديبائى فرست
او به تنها صد جهان است از هنر
يک جهانش جان به تنهائى فرست
معجز کلى فرستادت به مدح
تو جزاش از سحر اجزائى فرست
او ز گاوت عنبر هندى دهد
تو ز آهو مشک يغمائى فرست
گر ندارى خون خشک آهوان
سنبل تر بهر بويائى فرست
دست جم چون راح ريحانيت داد
خوان جم را خل خرمائى فرست
آب زمزم داد بطحائى تو را
از فرات آبى به بطحائى فرست
هفت جوش از آينه دادت تو نيز
پنج نوش از کلک صفرائى فرست
داد نعمت ها چو نعمان عرب
شکرها چون حاتم طائى فرست
کوه دانش را چو داود از نفس
منطق الطير از خوش آوائى فرست
بانگ پشه مگذران بر گوش جم
گر فرستى لحن عنقائى فرست
از دواتت دار ملک تير را
نيزه بهرام هيجائى فرست
بهر رى کو پار زهرت داده بود
هديه امسال از شکرخائى فرست
طوطى رى عذرخواه رى بس است
سوى طوطى قند بيضائى فرست
رى بدين طوطى ز هندو راى به
خدمت رى هندى و رائى فرست
روح شيدا شد ز عشق منظرش
از نظر گو حرز شيدائى فرست
عازر دل مرده اى در وى گريز
گو مرا باد مسيحائى فرست
چون توئى خاقان ترکستان طبع
مه رخى با مهر عذرائى فرست
نثر تو نعش و ثريا نظم توست
هديه نعشى و ثريائى فرست
قدر نظم و نثر او داند به شرط
سوى روضه در دريائى فرست
تخم پيله است آن به ديباجى سپار
زعفران است آن به حلوائى فرست
گر توانى هاونى ساز از هلال
خاصه بهر زعفران سائى فرست
زرگر ساحر صفت را بهر صنع
سيم چيني، زر آبائى فرست
گويد اينجا خاص مهمانت آمدم
اجرى خاص از نکورائى فرست
نحل مهمان بهار آيد بلى
نزل نحل از باغ گويايى فرست
نحل را برخوان شاخ آور ز جود
پس در آن فضل عسل زائى فرست
اين دل صد چشمه را پالونه وار
از براى شهد پالائى فرست
عقل را گفتم چه سازم نزل او
گفت جنت نزل دربائى فرست
آه تو شمع است و اشکت شکر است
شمع و شکر رسم هر جائى فرست
باد را بهر سليمان رخش ساز
زين زر برکن به رعنائى فرست
هر سحرگاهش دعاى صدق ران
پس به سوى عرش فرسائى فرست
وز پى احمد براقى کن ز نور
پس براى چرخ پيمائى فرست
ورنه بارى سوى بهمن همتى
تنگ بسته خنگ دارائى فرست
همتم گفتا که ملبوس جلال
دق مصرى وشى صنعائى فرست
عصمتش گفت از تکلف درگذر
شش گزى دستار و يکتائى فرست
مشترى فر و عطارد فطنت است
تحفه هاش از مدحت آرائى فرست
نى نى از بود تو نتوان تحفه ساخت
تحفه بر قدر توانائى فرست
هرچه بفرستى به رسوائى کشد
دل شفاعت خواه رسوائى است
شعر هم جرم است جان را تحفه ساز
بر اميدم جرم بخشائى فرست
نقد برنائيت دانم مانده نيست
تات گويم نقد برنائى فرست
اشک گرمت باد و باد سرد پس
هر دو را با عقل سودائى فرست
بهر تسبيح سليمان عصمتى
اشک داودى ز قرائى فرست
يعنى از بستان خاطر نوبرى
باز کن در زى زيبائى فرست
قربه اى پر کن ز تسنيم ضمير
روح را با آن به سقائى فرست
گر توانى بهر شيب مقرعه اش
زلف حوران هرچه پيرائى فرست
وز دو قرص گرم و سرد مهر و ماه
رايت آن صدر والائى فرست
وز بره تا گاو و بزغاله فلک
گوشتى ساز و به مولائى فرست
دانه دل جوجو است و چهره کاه
کاه و جو زين دشت سرمائى فرست
آفتابى شو ز خاک انگيز زر
زى عطارد زر جوزائى فرست
چون توئى خاک سپاهان را مريد
خرجش آنجا نقد اينجائى فرست
مرا شاه بالاى خواجه نشانده است
از آن خواجه آزرده برخاست از جا
چه بايستش آزردن از سايه حق
که نورى است اين سايه از حق تعالى
نه زير قلم جاى لوح است چونان
که بالاى کرسى است عرش معلا
نداند که از دور پرگار قدرت
بود نقطه کل بر از خط اجزا
معما بر از ابجد آمد به معنى
چو معنى که هم برتر آمد ز اسما
بخور از بر عنبر آمد به مجلس
عقول از بر انفس آمد به مبدا
کواکب بود زير پاى ملايک
حوارى بود بر زبردست حورا
ببين نه طبق برتر از هفت قلعه
ببين هفت خاتون بر از چار ماما
زمين زير به کو کثيف است و ساکن
فلک به ز بر کو لطيف است و دروا
الف را بر اعداد مرقوم ببينى
که اعداد فرعند و او اصل و والا
نه شاخ از بر بيخ باشد مرتب
نه بار از بر برگ باشد مهيا
قياس از درختان بستان چه گيرى
ببين شاخ و بيخ درختان دانا
هنرمند کى زير نادان نشنيد
که بالاى سرطان نشسته است جوزا
نه لعل از بر خاتم زر نشيند
نه لعل و زر کل چنين است عمدا
دبيرى چو من زيردست وزيرى
ندارند حاشا که دارند حاشا
دبير است خازن به اسرار پنهان
وزير است ضامن به اشکال پيدا
دبيرى وراى وزيرى است يعنى
عطارد وراى قمر يافت ماوا
چو ريگى است تيره گران سايه نادان
چو آبى است روشن سبک روح دانا
نه آب از بر ريگ باشد به چشمه
نه عنبر بر از آب باشد به دريا
گران سايه زير سبک روح بهتر
چو سنگ سيه زير آب مصفا
دو سنگ است بالا و زير اسيا را
گران سير زير و سبک سير بالا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید