حكايت

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
يكى سلطنت ران صاحب شكوه
فرو خواست رفت آفتابش به كوه
به شيخى در آن بقعه كشور گذاشت
كه در دوده قايم مقامى نداشت
چو خلوت نشين كوس دولت شنيد
دگر ذوق در كنج خلوت نديد
چپ و راست لشكر كشيدن گرفت
دل پردلان زو رميدن گرفت
چنان سخت بازو شد و تيز چنگ
كه با جنگجويان طلب كرد جنگ
ز قوم پراگنده خلقى بكشت
دگر جمع گشتند و هم راى و پشت
چنان در حصارش كشيدند تنگ
كه عاجز شد از تيرباران و سنگ
بر نيكمردى فرستاد كس
كه صعبم فرومانده، فرياد رس
به همت مدد كن كه شمشير و تير
نه در هر وغايى بود دستگير
چو بشنيد عابد بخنديد و گفت
چرا نيم نانى نخورد و نخفت؟
ندانست قارون نعمت پرست
كه گنج سلامت به كنج اندرست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید