حكايت مرزبان ستمگار با زاهد

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
خردمند مردى در اقصاى شام
گرفت از جهان كنج غارى مقام
به صبرش در آن كنج تاريك جاى
به گنج قناعت فرو رفته پاى
شنيدم كه نامش خدادوست بود
ملك سيرتي، آدمى پوست بود
بزرگان نهادند سر بر درش
كه در مي‌نيامد به درها سرش
تمنا كند عارف پاكباز
به در يوزه از خويشتن ترك آز
چو هر ساعتش نفس گويد بده
بخوارى بگرداندش ده به ده
در آن مرز كاين پير هشيار بود
يكى مرزبان ستمگار بود
كه هر ناتوان را كه دريافتى
به سرپنجگى پنجه برتافتى
جهان سوز و بي‌رحمت و خيره‌كش
ز تلخيش روى جهانى ترش
گروهى برفتند ازان ظلم و عار
ببردند نام بدش در ديار
گروهى بماندند مسكين و ريش
پس چرخه نفرين گرفتند پيش
يد ظلم جايى كه گردد دراز
نبينى لب مردم از خنده باز
به ديدار شيخ آمدى گاه گاه
خدادوست در وى نكردى نگاه
ملك نوبتى گفتش: اى نيكبخت
بنفرت ز من درمكش روى سخت
مرا با تو دانى سر دوستى است
تو را دشمنى با من از بهر چيست؟
گرفتم كه سالار كشور نيم
به عزت ز درويش كمتر نيم
نگويم فضيلت نهم بر كسى
چنان باش با من كه با هر كسى
شنيد اين سخن عابد هوشيار
بر آشفت و گفت: اى ملك، هوش دار
وجودت پريشانى خلق از اوست
ندارم پريشانى خلق دوست
تو با آن كه من دوستم، دشمنى
نپندارمت دوستدار منى
چرا دوست دارم به باطل منت
چو دانم كه دارد خدا دشمنت؟
مده بوسه بر دست من دوستوار
برو دوستداران من دوست دار
خدادوست را گر بدرند پوست
نخواهد شدن دشمن دوست، دوست
عجب دارم از خواب آن سنگدل
كه خلقى بخسبند از او تنگدل



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید