حكايت ملك روم با دانشمند

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
شنيدم كه بگريست سلطان روم
بر نيكمردى ز اهل علوم
كه پايابم از دست دشمن نماند
جز اين قلعه در شهر با من نماند
بسى جهد كردم كه فرزند من
پس از من بود سرور انجمن
كنون دشمن بدگهر دست يافت
سر دست مردى و جهدم بتافت
چه تدبير سازم، چه درمان كنم؟
كه از غم بفرسود جان در تنم
بگفت اى برادر غم خويش خور
كه از عمر بهتر شد و بيشتر
تو را اين قدر تا بمانى بس است
چو رفتى جهان جاى ديگر كس است
اگر هوشمندست وگر بي‌خرد
غم او مخور كو غم خود خورد
مشقت نيرزد جهان داشتن
گرفتن به شمشير و بگذاشتن
كه را دانى از خسروان عجم
ز عهد فريدون و ضحاك و جم
كه در تخت و ملكش نيامد زوال؟
نماند بجز ملك ايزد تعال
كه را جاودان ماندن اميد ماند
چو كس را نبينى كه جاويد ماند؟
كرا سيم و زر ماند و گنج و مال
پس از وى به چندى شود پايمال
وزان كس كه خيرى بماند روان
دمادم رسد رحمتش بر روان
بزرگى كز او نام نيكو نماند
توان گفت با اهل دل كو نماند
الا تا درخت كرم پرورى
گر اميدوارى كز او بر خورى
كرم كن كه فردا كه ديوان نهند
منازل بمقدار احسان دهند
يكى را كه سعى قدم پيشتر
به درگاه حق، منزلت بيشتر
يكى باز پس خاين و شرمسار
نيابد همى مزد ناكرده كار
بهل تا به دندان برد پشت دست
تنورى چنين گرم و نان درنبست
بدانى گه غله برداشتن
كه سستى بود تخم ناكاشتن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید