مها زورمندى مكن با كهان
كه بر يك نمط مينماند جهان
سر پنجهى ناتوان بر مپيچ
كه گر دست يابد برآيى به هيچ
عدو را بكوچك نبايد شمرد
كه كوه كلان ديدم از سنگ خرد
نبينى كه چون با هم آيند مور
ز شيران جنگى برآرند شور
نه مورى كه مويى كزان كمترست
چو پر شد ز زنجير محكمترست
مبر گفتمت پاى مردم ز جاى
كه عاجز شوى گر درآيى ز پاى
دل دوستان جمع بهتر كه گنج
خزينه تهى به كه مردم به رنج
مينداز در پاى كار كسى
كه افتد كه در پايش افتى بسى
تحمل كن اى ناتوان از قوى
كه روزى تواناتر از وى شوى
به همت برآر از ستيهنده شور
كه بازوى همت به از دست زور
لب خشك مظلوم را گو بخند
كه دندان ظالم بخواهند كند
به بانگ دهل خواجه بيدار گشت
چه داند شب پاسبان چون گذشت؟
خورد كاروانى غم بار خويش
نسوزد دلش بر خر پشت ريش
گرفتم كز افتادگان نيستى
چو افتاده بينى چرا نيستي؟
براينت بگويم يكى سرگذشت
كه سستى بود زين سخن درگذشت