عزت مبردر کار دل اين لطف بيش از پيش را
اين بس که ضايع مى کنى برمن جفاى خويش را
لطفى که بد خو سازدم نايد به کار جان من
اسباب کين آماده کن خوى ملال انديش را
هر چند سيل فتنه گر چون بخت باشد ور رسى
کشتى به ديوار آورى ويرانه درويش را
بر کافر عشق بتان جايز نباشد مرحمت
بى جرم بايد سوختن مفتى منم اين کيش را
عشقم خراش سينه شد گو لطف تو مرهم منه
گر التفاتى مى کنى ناسور کن اين ريش را
چون نيش زنبورم به دل گو زهر مى ريز از مژه
افيون حيرت خورده ام زحمت ندانم نيش را
با پادشاه من بگو وحشى که چون دور از تو شد
تاريخ برخوان گه گهى خوبان عهد خويش را